هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد .

گردان ما زمینگیر شده بود و بچه ها هم حال و هوای خوبی نداشتن .

تا حالا اینطور وضعی سابقه نداشت .

نمی دونم چرا بچه ها مثل قبل حرف شنوی نداشتن .

جور خاصی شده بودن ، نه می شد گفت ترسیدن و نه اینکه ضعف دارن .

خلاصه وضعیت طوری بود که هر چی تلاش کردم راضی به رفتن نشدن .

مشکل هم اینجا بود که اگه ما وارد عمل نمی شدیم به احتمال زیاد محورهای

دیگه شکست می خوردن و کلی از نیروها رو از دست می دادیم .

توی این اوضاع که حسابی درمونده شده بودم سرم رو به طرف آسمون بلند کردم

و از خدا خواستم کمک مون کنه .

کمی از بچه ها فاصله گرفتم و از ته دل نام حضرت زهرا (س) رو صدا زدم .

گفتم خانم ، خودتون کمک کنین ، شما که بهتر از هر کسی وضع ما رو می دونین .

چند لحظه ای که گذشت دوباره به جمع بچه ها برگشتم .

یقین داشتم عنایت حضرت شامل حالمون میشه که فکری بهم الهام شد .

جلو رفتم و قاطعانه گفتم دیگه به شما احتیاجی ندارم !

فقط یه آرپیجی زن می خوام که باهام بیاد .

زل زده بودم به بچه ها و منتظر که یکی بلند شه .

یه دفعه یکی از بچه های آرپیجی زن بلند شد و گفت من میام .

پشت سرش یکی دیگه هم بلند شد و تا به خودم اومدم دیدم همه گردان

آماده رفتن شدن .

خلاصه عنایت حضرت زهرا (س) بازم به دادمون رسید و تونستیم

به فضل خدا توی اون عملیات پیروزی خیره کننده ای داشته باشیم .

 

خاطره ای از شهید برونسی

به نقل از حجت الاسلام محمد رضا رضایی

از کتاب : خاک های نرم کوشک



نظر  

نوشته شده توسط زارعی در سه شنبه 92/2/24 ساعت 7:15 عصر. - لینک ثابت