سرباز با بصیرت |
هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد .
گردان ما زمینگیر شده بود و بچه ها هم حال و هوای خوبی نداشتن .
تا حالا اینطور وضعی سابقه نداشت .
نمی دونم چرا بچه ها مثل قبل حرف شنوی نداشتن .
جور خاصی شده بودن ، نه می شد گفت ترسیدن و نه اینکه ضعف دارن .
خلاصه وضعیت طوری بود که هر چی تلاش کردم راضی به رفتن نشدن .
مشکل هم اینجا بود که اگه ما وارد عمل نمی شدیم به احتمال زیاد محورهای
دیگه شکست می خوردن و کلی از نیروها رو از دست می دادیم .
توی این اوضاع که حسابی درمونده شده بودم سرم رو به طرف آسمون بلند کردم
و از خدا خواستم کمک مون کنه .
کمی از بچه ها فاصله گرفتم و از ته دل نام حضرت زهرا (س) رو صدا زدم .
گفتم خانم ، خودتون کمک کنین ، شما که بهتر از هر کسی وضع ما رو می دونین .
چند لحظه ای که گذشت دوباره به جمع بچه ها برگشتم .
یقین داشتم عنایت حضرت شامل حالمون میشه که فکری بهم الهام شد .
جلو رفتم و قاطعانه گفتم دیگه به شما احتیاجی ندارم !
فقط یه آرپیجی زن می خوام که باهام بیاد .
زل زده بودم به بچه ها و منتظر که یکی بلند شه .
یه دفعه یکی از بچه های آرپیجی زن بلند شد و گفت من میام .
پشت سرش یکی دیگه هم بلند شد و تا به خودم اومدم دیدم همه گردان
آماده رفتن شدن .
خلاصه عنایت حضرت زهرا (س) بازم به دادمون رسید و تونستیم
به فضل خدا توی اون عملیات پیروزی خیره کننده ای داشته باشیم .
خاطره ای از شهید برونسی
به نقل از حجت الاسلام محمد رضا رضایی
از کتاب : خاک های نرم کوشک
نوشته شده توسط زارعی در سه شنبه 92/2/24 ساعت 7:15 عصر. - لینک ثابت
درباره ی ما
نوشته های پیشین
آخرین نوشته ها
دیگر امکانات